صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸۷

از داغ، روشنی جگر پاره پاره یافت

جان این زمین سوخته از یک شراره یافت

شد تازه داغ غیرت خونین دلان عشق

تا لاله زین چمن جگر پاره پاره یافت

گردید از میانجی گوش و زبان خلاص

ز اهل نظر کسی که زبان اشاره یافت

آسوده از حساب به روز شمار شد

اینجا کسی که درد و غم بی شماره یافت

در وادیی که شوق بود میر کاروان

گرد پیاده را نتواند سواره یافت

دست از طلب کشیدم، تا طفل شیرخوار

با دست بسته رزق خود از گاهواره یافت

زان دم که دل عنان توکل ز دست داد

در کار خویش صد گره از استخاره یافت

آب عقیق یار ز خط آرمیده شد

این گوهر از غبار یتیمی کناره یافت

فیضی که ناخدا دل شب یافت از نجوم

دل در سواد زلف ازان گوشواره یافت

ابرام می کند به در بسته کار سنگ

آهن ز روی سخت، شررها ز خاره یافت

شمع از نفس درازی، شب را بسر نبرد

صبح از دم شمرده حیات دوباره یافت

ره می برد به آن دهن تنگ، بی سخن

در آفتاب هر که تواند ستاره یافت

صائب مرا بس است ز خوان وصال او

این لذتی که دیده من از نظاره یافت