صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۲

خون در دلم ز غیرت آن گوشواره است

عالم سیاه در نظرم زان ستاره است

چون کودک یتیم درین تیره خاکدان

پهلوی خشک خویش مرا گاهواره است

بر من چنین که سخت گرفته است روزگار

آزاده آن شرار که در سنگ خاره است

تیغ دو دم ندیده چه بیداد می کند

آن ساده دل که طالب عمر دوباره است

صائب کسی که عاقبت اندیش اوفتاد

هر چند در ره است به منزل سواره است