دستی به جام باده حمرایم آرزوست
دست دگر به گردن مینایم آرزوست
چون ریگ، سیر دامن صحرایم آرزوست
تخت روان ز آبله پایم آرزوست
پرگاروار با قدم آهنین خویش
گشتن به گرد نقطه سودایم آرزوست
تا از جگر برآورم این خارها که هست
از دهر سوزنی چو مسیحایم آرزوست
گردد ز بیم سوختن خود کباب من
بیدرد را گمان که تماشایم آرزوست
نتوان به عیب خویش رسیدن ز راه چشم
آیینه داری از دل بینایم آرزوست
آیینه ام سیه شده از قحط همنفس
روشنگری ز طوطی گویایم آرزوست
امید بوسه از دهن تنگ آن نگار
بیجاست گرچه، خواهش بیجایم آرزوست
زان دم که چشم من به سراپای او فتاد
گشتم تمام چشم و سراپایم آرزوست
عالم به چشم من دل فرعون گشته است
صبح امید ازان ید بیضایم آرزوست
صائب بهشت اگرچه نیاید به چشم من
دزدیده دیدن رخ زیبایم آرزوست