مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۹

بانگ می‌زن ای منادی بر سر هر دسته‌ای

هیچ دیدیت ای مسلمانان غلامی جسته‌ای

یک غلامی ماه رویی مشک بویی فتنه‌ای

وقت نازِش تیزگامی وقت صلح آهسته‌ای

کودکی لعلین قبایی خوش لقایی شکری

سروقدی چشم شوخی چابکی برجسته‌ای

بر کنار او ربابی در کف او زخمه‌ای

می‌نوازد خوش نوایی دلکشی بنشسته‌ای

هیچ کس دارد ز باغ حسن او یک میوه‌ای‌؟

یا ز گلزار جمالش بهر بو گلدسته‌‌ای‌؟

یوسفی کز قیمت او مفلس آمد شاه مصر

هر طرف یعقوب وار از غمزه‌اش دلخسته‌ای

مژدگانی جان شیرین می‌دهم او را حلال

هر کی آرد یک نشان یا نکته‌ای سربسته‌ای