صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵۸

هنوز خنده ازان لب بدر نیامده است

نمک به پرسش داغ جگر نیامده است

تو ذوق از سر جان خاستن چه می دانی؟

که نامه بر ز درت بیخبر نیامده است

رساند صبح قیامت به زلف شب مقراض

هنوز روز سیاهم بر نیامده است

چگونه دانه ما سر برآورد از خاک؟

هنوز مو ز کف دست بر نیامده است

چه حاجت است به تکلیف، خانه خانه اوست

مگر به خانه دل، غم دگر نیامده است؟

امید بوسه ازان لب ز تنگ چشمی ماست

شرر ز آتش یاقوت برنیامده است

(عبث حباب به ساحل دو چشم دوخته است

ازین محیط کسی زنده برنیامده است)

(چسان میان کمر بستگان ستاده شویم؟

چو شمع گریه ما تا کمر نیامده است)

(دلیر می روی از پی سیاه چشمان را

کتاره نگهت بر جگر نیامده است)

(دلت به گریه خونین ما نمی سوزد

به چشم آبله ات نیشتر نیامده است)

(به ما که مردم آزاده ایم طعنه مزن

که سنگ بر شجر بی ثمر نیامده است)

اگر چه فکر تو صائب گذشته است از چرخ

هنوز طب به معراج بر نیامده است