صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹۳

آه کز اهل محبت اثری پیدا نیست

زآنهمه سوخته جانان شرری پیدا نیست

نه ز آغاز خبر دارم و نه از انجام

منزل دور مرا پا و سری پیدا نیست

۳

لاله ها را ز سر داغ سیاهی برخاست

شب ما سوختگان را سحری پیدا نیست

یوسف از چاه برون آمد و عنقا از قاف

از دل گمشده ما اثری پیدا نیست

مگر از روزنه دل نفسی راست کنیم

ورنه زین خانه تاریک دری پیدا نیست

۶

بجز از آبله پا که کنندش پامال

در همه روی زمین دیده وری پیدا نیست

ز اهل دل آنچه به جا مانده زبان لاف است

همه برگ است بر این نخل بری پیدا نیست

بر میاور ز صدف گوهر خود را صائب

که درین دایره صاحب نظری پیدا نیست