صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸۱

دامن فرصت دل بیتاب نتواند گرفت

مشت خاکی پیش این سیلاب نتواند گرفت

برنخیزد هر که پیش از صبح از خواب گران

دولت بیدار را در خواب نتواند گرفت

تا نسازد جمع خود را شبنم بی دست و پا

دامن خورشید عالمتاب نتواند گرفت

عارفان را رخنه دل، قبله حاجت رواست

کعبه هرگز جای این محراب نتواند گرفت

عاشقان را بوسه پیغام سازد تشنه تر

گوهر سیراب، جای آب نتواند گرفت

در گریبان ریخت گردون ساغر خورشید را

هر تنک ظرفی شراب ناب نتواند گرفت

حلقه دام گرفتاری دهن واکردن است

ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت

منت الماس از بی جوهری خواهد کشید

هر لب زخمی که از تیغ آب نتواند گرفت

در کهنسالی ندارد ظلم دست از کار خویش

رعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفت

هر که چون پروانه دارد داغ آتش طلعتی

چون سپند آرام در مهتاب نتواند گرفت

گردباد خانه بر دوش دیار وحشتیم

را بر جولان ما سیلاب نتواند گرفت

هر که را درد طلب صائب به هم پیچیده است

یک نفس آرام چون گرداب نتواند گرفت