صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۳

خشک شد کشت امیدم ابر احسانی کجاست؟

آب را گر پا به گل رفته است بارانی کجاست؟

چند لرزد شمع من بر خود ز بیداد صبا؟

نیستم گر قابل فانوس، دامانی کجاست؟

شد ز خشکی دود ریحان در سفال تشنه ام

آب اگر سنگین دل افتاده است بارانی کجاست؟

آب چون نبود تیمم می توان کردن به خاک

نیست گر زلف پریشان، خط ریحانی کجاست؟

تا به یک جولان برآرد دود از خرمن مرا

در میان نی سواران برق جولانی کجاست؟

ز انتظار قطره ای باران، لب خشک صدف

شد پر از تبخال، یارب ابر نیسانی کجاست؟

از شب و روز مکرر دل سیه گردیده است

روی آتشناک و زلف عنبرافشانی کجاست؟

درد و داغ عشق از دل روی گردان گشته است

این صف برگشته را برگشته مژگانی کجاست؟

این دل سرگشته را چون گوی در میدان خاک

رفت سرگردانی از حد، دست و چوگانی کجاست؟

شد ز بی عشقی سیه عالم به چشم داغ من

تا به شور آرد مرا صائب نمکدانی کجاست؟