صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۹

افسرده دل اگر چه ز واسوختن مرا

بتوان به روی گرم برافروختن مرا

چون ماهی برشته، به آب حیات وصل

رغبت شود دو آتشه از سوختن مرا

۳

از بخیه ستاره شود بیش زخم صبح

بی حاصل است چاک جگر دوختن مرا

زان خلوت وصال چه حاصل، که از حجاب

باید به پشت پای نظردوختن مرا

بردم ز سعی راه به آن کعبه امید

شد شمع پیش پای، نفس سوختن مرا

۶

افغان که روی زرد خود از بیم چشم زخم

می باید از تپانچه برافروختن مرا

تا دانه ای ز خرمن هستی بود به جا

حاشا که دل خنک شود از سوختن مرا

در مهد چون مسیح زبانم گشاده بود

نتوان چو طوطیان سخن آموختن مرا

۹

چون ابر، مشت آبی اگر جمع می کنم

ریزش بود مراد ز اندوختن مرا

حرصی که داشتم به شکار پری رخان

چون باز بیش شد ز نظردوختن مرا

صائب ز بس فسرده ز وضع جهان شدم

نتوان به هیچ وجه برافروختن مرا