هر نفس تازه گلی زیبِ کنارست مرا
دایم از جوشِ سخن، جوشِ بهارست مرا
کمرِ وحدتِ من نیست بجز حلقهٔ فکر
چون سرِ غنچه به زانو سر و کارست مرا
نامِ منصورِ من از فکر بلندی گیرد
سرِ زانوی تأمل، سرِ دارست مرا
میچکد خون چو کباب از سخنِ رنگینم
سینه از ناخنِ اندیشه فگارست مرا
روی دل بر سرِ گفتار مرا میآرد
هر چه جز دل بود آیینهٔ تارست مرا
چون شرر نیست مرا کار به هر تردامن
صحبتِ سوختگان باغ و بهارست مرا
سایهٔ شهر بود بر دلِ من کوهِ گران
دامنِ دشتِ جنون، دامنِ یارست مرا
میشود از نفسِ صبح، چراغم خاموش
صیقلِ آینهٔ دل، شبِ تارست مرا
نیست در آینهام نقشِ دگر جز رخِ دوست
چشم بر هرچه فتد رویِ نگارست مرا
نکند دایرهٔ عیش مرا بیپرگار
نقطهٔ دل که چو مرکز به قرارست مرا
ساغری در خورِ من نیست درین میکدهها
ورنه تسبیحِ ریا حلقهٔ مارست مرا
گرچه پر گل بود از گریهٔ من دامنِ دشت
رزق، چون آبله از نِشترِ خارست مرا
میتوانم به دَغا کرد حریفان را مات
مانعِ راهزنی، راهِ قمارست مرا
آه ازان روز که از پرده برآید صائب
نغمههایی که گره در رگِ تارست مرا