مباش ای رهنورد عشق نومید از تپیدنها
که در آخر به جایی میرسد از خود رمیدنها
عنان نفس را بگذار چندی تا به راه آید
که از خامی برآرد اسب سرکش را دویدنها
ظهور پختگی با خویش دارد حجت قاطع
ز خامی بر ثمر مشکل بود از خود بریدنها
به غفلت مگذران زنهار ایام جوانی را
که دارد تیر غافل در کمین، غافل چریدنها
نظر بر منزل افکن از بلند و پست فارغ شو
که شد هموار راه من ز پیش پا ندیدنها
نمیگردد چو خون مرده از من نشتری رنگین
نیفتد هیچ کافر در طلسم آرمیدنها!
نه ای مرد پشیمانی، به خون خوردن قناعت کن
که بد خمیازهای دارد لب ساغر مکیدنها
مکن با عشقبازان سرکشی، بر خویش رحمی کن
که یوسف رفت در زندان ازین دامن کشیدنها
ورق گرداند پرواز نشاط از دفتر بالم
به چشم انتظار افتاد دوران پریدنها
رمیدن شیوه ذاتی است صائب شوخچشمان را
به یاد آهوی وحشی مده از خود رمیدنها