به یک پیمانهٔ می، کرد ساقی حل مشکلها
به یک ناخن، گره وا کرد ماه عید از دلها
غزالی نیست بیخلخال در دامان این صحرا
ز بس پاشید از زور جنون من سلاسلها
طلبکار تو چون سیلاب آرامش نمیداند
سرانجام اقامت میکند بیهوده، منزلها
اگر داری طمع کز بینیازان جهان گردی
مشو در پرده شب غافل از دریوزه دلها
عبث جان میکنم، در خاک و خون بیهوده میغلتم
نثاری نیست در طالع مرا چون رقص بسملها
ضعیفان را به منزل میرساند بی پر و بالی
ز کف خاشاک را آماده در بحرست ساحلها
چو عشق افتاد خالص، سنگ را دل نرم میسازد
کسی پروانه را مانع نمیگردد ز محفلها
صدف بیابر هیهات است از دریا گهر گیرد
مده تا ممکن است از دست، دامان وسایلها
ز من رو میکند در پرده پنهان یار، ازین غافل
که من کیفیت دیدار مییابم ز حایلها
دلی کز عشق دارد درد و داغی، میشود ظاهر
نمایان است صائب محمل لیلی ز محملها