به چشم کم مبین ای کج نظر دلهای پر خون را
که ناز خیمه لیلی است در سر، داغ مجنون را
به مژگان تر من قطره خون را تماشا کن
ندیدی گر به دوش کوهکن تمثال گلگون را
نظربندست عاشق رو به هر جانب که می آرد
غزالان را ببین چون در میان دارند مجنون را
تو گر هموار باشی، آسمان هموار می گردد
که از سیلاب در خاطر غباری نیست هامون را
خرام بیخودی دست طمع در آستین دارد
مده در مجلس می جلوه آن بالای موزون را
به غیر از دختر رز کیست در میخانه همت
که بخشد گوشه ای، از خاک بردارد فلاطون را
درین صحرای وحشت آشنارویی نمی بینم
مگر زنجیر بر زانو گذارد پای مجنون را
به مضمون گرچه از خط می رسند اهل نظر صائب
خط او پرده فهمیدگی گردید مضمون را