مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۵

امروز سماع است و مدام است و سقایی

گردان شده بر جمع قدح‌های عطایی

فرمان سقی الله رسیده‌ست بنوشید

ای تن همه جان شو نه که ز اخوان صفایی

۳

ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی

وی گلشن اقبال چه بابرگ و نوایی

از خاک برویند در این دور خلایق

کاین نفخه صور است که کرده‌ست صدایی

از کوه شنو نعره صد ناقه صالح

وز چرخ شنو بانگ سرافیل صلایی

۶

هین رخت فروگیر و بخوابان شتران را

آخر بگشا چشم که در دست رضایی

ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو

وی منکر محشر هله تا ژاژ نخایی

خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید

کامروز حلال است ورا رازگشایی

۹

ور ز آنک ز غیرت ره این گفت ببندید

ره باز کنم سوی خیالات هوایی

ما نیز خیالات بدستیم و از این دم

هستی پذرفتیم ز دم‌های خدایی

صد هستی دیگر به جز این هست بگیری

کاین را تو فراموش کنی خواجه کجایی