پخته میگردند از سودای زلفش خامها
این ره باریک، رهرو را دهد اندامها
این غزالی را که من صیاد او گردیدهام
چشم حسرت میشود در رهگذارش دامها
قاصد بیرحم اگر از خود نسازد حرف را
میبرد چون بوسه دل، شیرینی پیغامها
فتنه چشم تو تا بیدار شد از خواب ناز
در شکر شد خواب شیرین تلخ بر بادامها
دیده چون دستار کن از گریه کز چشم سفید
کعبه دیدار دارد جامه احرامها
چون گره بگشایی از مو، شام گردد صبحها
پرده چون بگشایی از رو، صبح گردد شامها
تا گذشت از بوستان مستانه سرو قامتت
بر گلوی قمریان شد طوق، خط جامها
کار مزدوران بود خدمت به امید نوال
مخلصان را نیست صائب چشم بر انعامها