زخم پنهانم اگر بیرون دهد خونابها
رنگ خون پیدا کند در صلب گوهر آبها
عالمی را همچو خود سرگشته دارد آسمان
چون برآید مشت خاشاکی ازین گردابها؟
بیقراران محبت زیر گردون چون کنند؟
شیشه سربسته زندان است بر سیمابها
زنگ غفلت لازم تنپروری افتاده است
سبز گردد از روانی چون بماند آبها
در وصال بحر، بیشوق رسا نتوان رسید
خرج راه از نرمرفتاری شود سیلابها
دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید
کرد در ایام بخت ما قضای خوابها
کعبه و بتخانه از دل زندگان خالی شده است
نیست جز قندیل، روشندل درین محرابها
از گل تن تا به آسانی تواند خاستن
کشتی دل را سبک کن صائب از اسبابها