زلف را نبود سرانجامی که میباید مرا
خط مگر سامان دهد دامی که میباید مرا
کم مبادا سایهٔ عشق از سرم، کز درد و داغ
میرساند پخته و خامی که میباید مرا
برنمیدارد به رغم من نظر از خاکِ راه
میفشاند بر زمین جامی که میباید مرا
از غلط بخشی کند در کارِ اربابِ هوس
آن لبِ خوش حرف، دشنامی که میباید مرا
از پریدنهای چشم و از تپیدنهای دل
میرسد از یار پیغامی که میباید مرا
حرص چون ریگِروان منزل نمیداند که چیست
ورنه آماده است هر کامی که میباید مرا
میدرخشد از ته هر حلقه روزِ روشنی
در شبِ زلف است ایامی که میباید مرا
نیست بعد از عشق پروای صراطم، زان که داد
این ره باریک، اندامی که میباید مرا
حق به دستِ من بود صائب اگر خون میخورم
نیست در میخانهها جامی که میباید مرا