چون به خاطر آن دو لعلِ آبدار آید مرا
صد بدخشان اشکِ خونین در کنار آید مرا
خونِ خود را میکنم چون آب بر تیغش حلال
بر سرِ بالین اگر آن گلعِذار آید مرا
آن که برقِ خرمنم در زندگی هرگز نشد
بعدِ مردن چشم دارم بر مزار آید مرا
تن به هجران دادن و از دور دیدن خوشترست
من که از خود می روم چون در کنار آید مرا
خارِ دیوارم، خزان و نوبهارِ من یکی است
نخلِ امیدی ندارم تا به بار آید مرا
شبنمِ من چشم میپوشد ز روی آفتاب
چهرهٔ گل کی به چشمِ اشکبار آید مرا؟
خارِ صحرای جنون گر سربسر سوزن شود
از جگر بیرون کجا این خارخار آید مرا
از نظر چون رفت، برگشتن ندارد آبِ عمر
گریهٔ حسرت مگر در جویبار آید مرا
همتِ من پشتِ پا بر عالمِ باقی زده است
چیست دنیا تا به چشمِ اعتبار آید مرا؟
هر که را کاری است، گردون میزند بر یکدگر
وقت آن آمد که بیکاری به کار آید مرا
میشنیدم پیش ازین از خون شمیمِ نوبهار
بوی خون اکنون به مغز از نوبهار آید مرا
ای که داری خنده بر کوتاه دستیهای من
باش چندانی که دولت در کنار آید مرا
کی به فکر وعدهام آن بیوفا خواهد فتاد؟
خون اگر صائب ز چشمِ انتظار آید مرا