بشکفد پروانه چون در انجمن بیند مرا
خیزد از بلبل فغان چون در چمن بیند مرا
مصرعِ برجستهٔ آهم چنین کاستادهام
آب گردد شمع اگر در انجمن بیند مرا
چرخِ عاجِزکُش که چون شمع آتشم در جان زده است
چشم دارم بر مزارِ خویشتن بیند مرا!
منتِ شمعِ تجلّی مینهد بر بختِ من
کرمِ شبتابی فلک چون در لگن بیند مرا
زان نمیبندم لبِ خواهش که این چرخِ خسیس
روزیم را میبُرد گر بی دهن بیند مرا
سرمهٔ خاموشیی خواهم که گوشِ پردهدر
چون لبِ پیمانه بیزار از سخن بیند مرا
همچو گرگ از یکدگر چشمِ حسودش میدرد
گر ز نقشِ بوریا در پیرهن بیند مرا
ناخنِ من آبروی تیشهٔ فرهاد ریخت
آه اگر شیرین به چشمِ کوهکن بیند مرا
تا عقیق از سادگی سنجید خود را با لبش
جوشِ غیرت تشنهٔ خونِ یمن بیند مرا
گر چنین صائب غریبان را نوازش میکند
چشم بگشاید چو غربت، در وطن بیند مرا