تا به کی بندِ گرانجانی به پا باشد مرا
این زره تا چند در زیر قبا باشد مرا
در جهانِ پاکبازی فقر هم دام بلاست
مهره در ششدر ز نقشِ بوریا باشد مرا
فکرِ آب و دانه در کنجِ قفس بی حاصل است
زیرِ چرخ، اندیشهٔ روزی چرا باشد مرا
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار
در قدح چون خضر اگر آبِ بقا باشد مرا
برنمیآیم به رنگی هر زمان چون نوبهار
سروِ آزادم که دایم یک قبا باشد مرا
نیست مرکز تابعِ پرگار در سرگشتگی
گر رود از جایِ گردون دل به جا باشد مرا
سبزهٔ تیغِ ترا خونِ دو عالم شبنمی است
کیستم من کز تو چشمِ خونبها باشد مرا
خصمِ عاجز را مروّت نیست کردن پایمال
سبز سازم، خار اگر در زیر پا باشد مرا
موج نتواند گرفتن دامنِ سیلاب را
مانعِ رفتار چون زنجیرِ پا باشد مرا؟
میکنم بر بسترِ گل خواب از بیحاصلی
بر سرِ بالین اگر برقِ فنا باشد مرا
من که صائب از نسیمِ گل شوم بی دست و پا
طاقتِ نظارهٔ گلشن کجا باشد مرا؟