سر به جیبِ خویش دزدیدم، کلاهی شد مرا
جمع کردم پای در دامن، پناهی شد مرا
در گذارِ سیل بودم، داشتم تا خانهای
از گِرانان، تُرکخانومان پناهی شد مرا
دستگاهِ عیش بر من خوابِ راحت تلخ داشت
چون سبو کوتاهدستی تکیهگاهی شد مرا
غیرِ حق کردم فرامش هر چه در دل داشتم
طاقِ نسیان از دو عالم قبلهگاهی شد مرا
شورِ دریای جهان وقتِ مرا شوریده داشت
از خطر کامِ نهنگ آرامگاهی شد مرا
بیندامت برنیامد یک نفس از سینهام
زندگی چون صبح، صرفِ مدِّ آهی شد مرا
هیچ کس را از عزیزان دل به حالِ من نسوخت
همچو یوسف پاکدامانی گناهی شد مرا
تا به چشمِ نورِ وحدت سرمهٔ بینش کشید
هر سرِ خاری به مقصد شاهراهی شد مرا
تا گشودم دیدهٔ انصاف، هر داغِ پلنگ
در نظر چشمِ غزالِ خوشنگاهی شد مرا
تا نظر بر خامهٔ نقاش افکندم ز نقش
هر کجی از راستبینی کجکلاهی شد مرا
خامشی از کردههای بد به فریادم رسید
بی زبانیها زبانِ عذرخواهی شد مرا
تا به خطِ عنبرین شد دیدهٔ من آشنا
زلفِ در مدِّ نظر مارِ سیاهی شد مرا
صائب از مکرِ جهانِ بیوفا غافل شدم
دامنِ رهزن ز غفلت خوابگاهی شد مرا