سنگِ طفلان از جنون رطلِ گرانی شد مرا
درد و داغِ عشق باغ و بوستانی شد مرا
از گرفتاری به آزادی رسیدم در قفس
خارخارِ دیدنِ گل آشیانی شد مرا
شد ز دنیا چشمبستن، جنتِ در بستهام
خط کشیدن بر جهان، خطِ امانی شد مرا
عشرتِ مُلکِ سلیمان میکنم در چشمِ مور
قطره از دقّت محیطِ بیکرانی شد مرا
تا ز خاموشی زبانِ بی زبانان یافتم
روی در دیوار کردم، همزبانی شد مرا
بس که دیدم بیثباتی از جهانِ بیوفا
خاکِ ساکن در نظر آبِ روانی شد مرا
در جوانی توبهٔ دمسرد پیرم کرده بود
همتِ پیرِ مغان بختِ جوانی شد مرا
تیرِ آهی از پشیمانی نجست از سینهام
گرچه از بارِ گُنَه، قد چون کمانی شد مرا
حرفپیمایی مرا پیوسته در خمیازه داشت
مُهرِ خاموشی به لب رطلِ گرانی شد مرا
پاسِ صحبتداشتن در دوزخم افکنده بود
گوشهٔ عزلت بهشتِ جاودانی شد مرا
گفتم از خط، دار و گیرِ حسنِ او آخر شود
عاقبت خط فتنهٔ آخر زمانی شد مرا
شوقِ من افتادهای نگذاشت در روی زمین
نقش پا از بیقراری کاروانی شد مرا
پیشِ هر سنگی که کردم سینه را صائب سپر
در بیابانِ طلب سنگِ نشانی شد مرا