تنپرستی زیردستِ خاک میسازد مرا
بیخودی تاجِ سرِ افلاک میسازد مرا
در گره دایم نخواهد ماند کارم چون صدف
شوخیِ گوهر گریبانچاک میسازد مرا
گرچه چون سوزن گرانی بر زمینم دوخته است
جذبهٔ آهنربا چالاک میسازد مرا
مدتی شد بار بیرون بردهام زین آسیا
گردشِ افلاک کی غمناک میسازد مرا
گر نپردازم به خون چون سیل، جای طعن نیست
گردِ راه از چهرهٔ دریا پاک میسازد مرا
گرم میسازد دلِ افسرده را زخمِ زبان
آتشِ بیمایهام، خاشاک میسازد مرا
پیشِ آبِ زندگی گر مُهر بردارم ز لب
غیرتِ همت، دهن پُرخاک میسازد مرا
فرصتِ خاریدنِ سر کو، که عشقِ سنگدل
از گریبان حلقهٔ فتراک میسازد مرا
نیست بر خاطر غبار از رهگذار گریهام
خاکسارم، دیدهٔ نمناک میسازد مرا
اشکِ تاک از میپرستی عذرخواهِ من بس است
این رگِ ابر از گناهان پاک میسازد مرا
دانهٔ من پشتِ پا بر خرمنِ گردون زده است
این رگِ ابر از گناهان پاک میسازد مرا
دانهٔ من پشتِ پا بر خرمنِ گردون زده است
کی شکارِ خود جهان خاک میسازد مرا
گر چنین بر خشک بندد کشتیِ من زهدِ خشک
بینوا از برگ چون مسواک میسازد مرا
پیچ و تابی کز خطِ او در رگِ جانِ من است
جوهرِ آیینهٔ ادراک میسازد مرا
صائب از افسردگی خون در رگِ من مرده است
کاوشِ مژگانِ آن بیباک میسازد مرا