تَرزبانی معدنِ زَنگار میسازد مرا
خامشی آیینهٔ اسرار میسازد مرا
آفتابِ غیب، فرشِ خانهٔ بیروزن است
چشم بستن مطلعِ انوار میسازد مرا
در میانِ مستی و هشیاریِ من پردهای است
نعرهٔ مستانهای هشیار میسازد مرا
سایهٔ سروی که من در پای او آسودهام
از شِکَرخوابِ عدم بیدار میسازد مرا
میتواند چشمِ بیماری مسیحِ من شدن
فتنهٔ خوابیدهای بیدار میسازد مرا
کف چه حد دارد نقابِ شورش دریا شود؟
مستی سرشار، بیدستار میسازد مرا
آفتابِ گرمرویی دشمنِ جانِ من است
نخلِ مومم، سردیِ بازار میسازد مرا
تنگ میسازد بیابان را به رهرو کفشِ تنگ
تنگدستی از جهان بیزار میسازد مرا
عِزّ آزادی به ذِلّ بندگی نتوان فروخت
بُخلِ بیش از جود، منّتدار میسازد مرا
هیچ سوهان راهرو را چون رهِ باریک نیست
فکرِ آن موی میان هموار میسازد مرا
گرچه چون سیل از غبارِ ره گران گردیدهام
جذبهٔ دریا سبکرفتار میسازد مرا
این جوابِ آن غزل صائب، که میگوید اسیر
خواب چون گردد گران، بیدار میسازد مرا