شورِ عشقی کو، که رسوای جهان سازد مرا؟
بینیاز از نام و فارغ از نشان سازد مرا
چند چون آبِ گُهر باشم گره در یک مقام؟
خضر راهی کو، که موجِ خوشعنان سازد مرا
میگریزم در پناهِ بیخودی از خلق، چند
خودفروشی بندهٔ این کاروان سازد مرا
خوشتر از کُنجِ دهانِ یار میآید به چشم
گوشهای کز دیدهٔ مردم نهان سازد مرا
میکنم پهلو تهی از قرب، تا کی چون صدف
چربی پهلوی گوهر، استخوان سازد مرا
وادی پیموده را از سرگرفتن مشکل است
چون زلیخا، عشق میترسم جوان سازد مرا
بخیه از جوهر زنم بر چشمشوخ آیینه را
چهرهٔ محجوبِ او گر دیدهبان سازد مرا
جلوهٔ دست و گریبانِ گلِ این بوستان
سخت میترسم خجل از باغبان سازد مرا
استخوانم همچو صبح آغوشِ رغبت واکند
گر نشانِ تیر، آن ابروکمان سازد مرا
گرچه خاکِ راهِ عشقم، میخورم خون گر به سهو
بادپیمایی طَرَف با آسمان سازد مرا
صائب از رازِ دهانِ او نیارم سر برون
فکر اگر باریک چون موی میان سازد مرا