التفاتِ زاهدانِ خشک، تر سازد مرا
گرمی افسردگان افسردهتر سازد مرا
اشکِ نیسانم، گدایی دارم از بحرِ گهر
چون صدف دامانِ پاکی، تا گهر سازد مرا
معنیِ دور، از لباسِ لفظ میگردد جدا
مختصر، کی این جهانِ مختصر سازد مرا
شعلهٔ بیباک را از چوبکاری باک نیست
چوبِ گل از بوی گل دیوانهتر سازد مرا
ناخنِ فولاد دارم در گشادِ کارها
بویِ خون صاحبجگر چون نیشتر سازد مرا
بحر را تلخی ز آفتها دعای جوشن است
تلخرویی از حلاوت بیشتر سازد مرا
رشتهٔ عمرم به اندک فرصتی گردد گره
گر چنین بیتاب، آن موی کمر سازد مرا
جذبهٔ دریا بود صائب دلیلِ سیلِ من
کی رهِ خوابیده دلگیر از سفر سازد مرا؟