گل نزد آبی بر آتش بلبلِ خودکام را
نیست غیر از ناامیدی حاصلی ابرام را
چهرهٔ خورشیدرویان را سپندی لازم است
از شبِ جمعه است نیلِ چشمزخم ایام را
عشقِ عالمسوز میباید دلِ افسرده را
میپزد خورشیدِ تابان میوههای خام را
نیست ممکن از زبانِ خوش کسی نقصان کند
چربنرمی غوطه در شِکر دهد بادام را
چون شرر بر جان نمیلرزم ز بیمِ نیستی
دیدهام در نقطهٔ آغاز خود، انجام را
با ضعیفان پنجهکردن نیست کارِ اقویا
در قفس دارد نیستان شیرِ خونآشام را
صبح چون روشن شود، از خوابِ غفلت سر برآر
تا کفن بر خود نسازی جامهٔ احرام را