دامنِ دریایِ خونخوارست بالین سیل را
در کنارِ بحر باشد خوابِ سنگین سیل را
بیقرارِ عشق را جز در وصال آرام نیست
میکند آمیزشِ دریا به تمکین سیل را
راهرو را بالِ پروازست سختیهای دهر
کوهساران میشود سنگِ فسان این سیل را
عشق میداند چه باید کرد با آسودگان
نیست حاجت در خرابیها به تلقین سیل را
نعمتِ الوان نگردد سدِّ راهِ زندگی
کِی حنایِ پا شود این خاکِ رنگین سیل را
مشتِ خاکی کز عمارت تنگ گردد مَشربش
جادهد بر سینهٔ خود همچو شاهین سیل را
شوق را افسرده سازد صحبتِ افسردگان
میکند این خاکهای مرده سنگین سیل را
عمرِ مستعجل ز عاجزنالیِ ما فارغ است
خار نتواند گرفتن دامنِ این سیل را
میرساند شوقِ در دل سالکان را باغ ها
در گریبان از کفِ خویش است نسرین سیل را
بردباری و تواضع عمر میسازد دراز
هر پلی دارد به یادِ خویش چندین سیل را
مُلکِ ویرانِ مرا برگ و نوای شُکر نیست
ورنه هست از هر حبابی چشمِ تحسین سیل را
گریهٔ بیطاقتان آخر به جایی میرسد
میدهد صائب وصالِ بحرِ تسکین سیل را