از سیهبختی نگردد دیده گریان برق را
میشود ز ابرِ سیه آیینه رخشان برق را
پردهٔ ناموس نتواند حجابِ عشق شد
ابر چون پنهان کند در زیرِ دامان برق را؟
چربنرمی میکند خصم سبکسر را دلیر
میشود سنگِ فسان ابرِ بهاران برق را
عاشقان را کثرتِ اغیار سدِّ راه نیست
جوشِ خار و خس نسازد تنگ میدان برق را
میتواند سوزِ دل را گریه هم تخفیف داد
آب بر آتش زند گر ابر و باران برق را
خار و خس را مویِ آتش دیدهکردن سهل نیست
پیچ و خم باشد به جا در رشتهٔ جان برق را
نیست از بختِ سیه دلهای روشن را ملال
هست در ابرِ ترشرو چهرهٔ خندان برق را
میکند گل، حسنِ شوخ از پردهٔ شرم و حیا
تیغبازیهاست در ابرِ بهاران برق را
ای که پرسی چیست حالِ دل ترا در چنگِ عشق
گوی مومین چون بود در پیشِ چوگان برق را؟
حسن را پروای عاجزنالیِ عشاق نیست
دل نمیسوزد به فریادِ نیستان برق را
مینماید خویش را از زیر چادر حسنِ شوخ
ابر نتواند شدن مانع ز جولان برق را
برگرفت از لب مرا مُهرِ خموشی رازِ عشق
ابر صائب چون تواند کرد پنهان برق را؟