ساختم از قتل نادِم دلربای خویش را
عاقبت زان لب گرفتم خونبهای خویش را
فکرِ دلهای پریشان کی پریشانش کند؟
آن که در پا افکند زلفِ دوتای خویش را
شبنمِ بیگانهای این غنچه را در کار نیست
تر مکن از باده لعلِ جانفزای خویش را
آه و دودش سنبل و ریحانِ جنّت میشود
در دلِ هر کس که سازی گرم جای خویش را
از خزان هرگز نگردد نوبهارش روی زرد
گر خمیر از اشکِ من سازی حنای خویش را
گر به این سامانِ خوبی روی در مصر آوری
ماهِ کنعان رونما سازد بهای خویش را
گل نخواهی زد، چه جای سنگ بر دیوانگان
گر بدانی لذتِ جور و جفای خویش را
یوسفِ سیمینبدن را تابِ این زنجیر نیست
باز کن ای سنگدل بندِ قبای خویش را
بعد ازین آیینه را بر طاقِ نسیان مینهی
گر ببینی در دلِ پاکم صفای خویش را
گرچه میدانم شکایت را در او تأثیر نیست
میکنم خالی دلِ دردآشنای خویش را
نالهام تا بود کم، صائب اثر بسیار داشت
بیاثر کردم ز بسیاری، نوای خویش را