از فغان شد سرگرانی بیش آن طناز را
نالهٔ عاشق بود افسانه خوابِ ناز را
از ریاضت دامنِ مقصود میآید به چنگ
گوشمال آخر شود دستِ نوازش ساز را
از زبانبازی سخنچین را زبان گردد دراز
میشود مُهرِ دهن، شمع از خموشی گاز را
میگشاید بالِ شهرت ناله در کنجِ قفس
میکند خسپوشِ گلشن شعلهٔ آواز را
صفحهٔ ننوشته را از حرفگیران باک نیست
بستنِ لب میشود مُهرِ دهن غمّاز را
میزند ناخن به دل هرچند هر سازی که هست
دستِ دیگر در خراشِ دل بود آواز را
از نظربستن ز دنیا، رغبتِ زاهد فزود
حرصِ صید از چشمبستن بیش گردد باز را
لفظِ نازک، حسنِ معنی را دوبالا میکند
شیشهٔ شیراز میباید میِ شیراز را
از خودآرایی سبکپروازی از طاوس رفت
گشت رنگینی حنای بال و پر پرواز را
تیرِ روی ترکش از خون بیش روزی میخورد
میرسد از چرخ زحمت بیشتر ممتاز را
بوی گل را برگ نتواند ز جولان بازداشت
چون کنم صائب نهان در پردهٔ دل راز را؟