نیست غیر از آه، دلسوزی دلِ افگار را
شمعِ بالین از تبِ گرم است این بیمار را
گوهر از سُفتن بود ایمن در آغوشِ صدف
به ز خاموشی نباشد محرمی اسرار را
گل ز شبنم دیدهور گردد درین بستانسرا
از نظربازان مکن پوشیده آن رخسار را
تندخویی نیکوان را دیدهبانِ عصمت است
زود میچیند تماشایی گلِ بی خار را
چشم پوشیدن به است از دیدنِ نادیدنی
زین سبب آیینه گیرد از هوا زنگار را
خارخارِ حرص، فِلس از طینتِ ماهی نبرد
چون ز جمعیت شود دلجمع، دنیادار را؟
دیدهای کز سرمهٔ عبرت منوّر گشته است
چشمِ خوابآلود داند دولتِ بیدار را
نقطهٔ خاک است سِیر و دورِ گردون را سبب
مرکزِ ثابتقدم، دایر کند پرگار را
از حریصِ مالِ دنیا راستی جُستن خطاست
برنیارد گنج پیچ و خم ز طینت مار را
جمع سازد برگِ عیش از بهرِ تاراجِ خزان
در بهار آن کس که میبندد درِ گلزار را
عاشقان از درد و داغِ عشقِ صائب زندهاند
آبِ حیوان است آتش مرغِ آتشخوار را