کم نسازد جامِ می زنگِ دلِ افگار را
داس صیقل ندرود این سبزهٔ زنگار را
در میان دارد دلِ تنگِ مرا سرگشتگی
بر سرِ این نقطه جولان است این پرگار را
دردسر خواهی کشیدن از هجومِ بلبلان
جلوهگاهِ گل مکن آن گوشهٔ دستار را
در دیارِ ما که کفر و دین ز یک سررشتهاند
سبحه در آغوش گیرد رشتهٔ زنّار را
از نظربازی به مژگانِ سخنپردازِ او
آنچنان گشتم که میفهمم زبانِ مار را!
کار خامان میتوان از پختهگویی ساختن
گرمیِ آتش کند کوته، زبانِ خار را
به که طفل اشکِ خود را رخصتِ بازی دهم
چند دارم در گره این اخترِ سیّار را
بر حریفان چون گوارا نیست صائب طرزِ تو
به که بفرستی به ایران نسخهٔ اشعار را