کجروی بال و پرِ سِیرَست بد کردار را
راستی سنگِ رهِ رفتار باشد مار را
کاش بندِ حیرتی بر دست گلچین میگذاشت
آن که میبندد به روی من درِ گلزار را
هر سری دارد درین بازار سودای دگر
هر کسی بندد به آیینِ دگر دستار را
میکند از طوقِ قمری دامها در خاک، سرو
تا به دام آرد مگر آن سروِ خوش رفتار را
رشتهها همتاب چون شد، زود میگردد یکی
با میانِ اوست پیوندِ دگر زُنّار را
این سرِ زلفِ پریشانی که دارد بوی گل
میکند ناسور، زخمِ رخنهٔ دیوار را
یا خطِ عنبرفشان، یا زلفِ مشکین میشود
پای رفتن نیست دودِ آتشِ رخسار را
از فروغِ گوهرِ خود، زود صائب راز عشق
میگذارد نعل در آتش لبِ اظهار را