از شکستِ ماست گردش، چرخِ بیبنیاد را
نیست غیر از دانه آب این آسیای باد را
آب شد پیکانِ او تا از دلِ گرمم گذشت
میگدازد نامهٔ من خامهٔ فولاد را
طوقِ قمری سروِ بستان را کمندِ وحدت است
نیست از زنجیر پروا مردمِ آزاد را
می کند هر کس که بر عمرِ سبکرو اعتماد
میگذارد بر سرِ ریگِ روان بنیاد را
سختجانان را نمیگردد ملامت سنگِ راه
بیستون سنگِ فَسان شد تیشهٔ فرهاد را
نالهام بسیار بیرحمانه بر آهنگ زد
سخت میترسم به رحم آرد دلِ صیاد را
قوّتِ دستِ دعا گردد ز بیبرگی زیاد
هست در خشکی گشایش پنجهٔ شمشاد را
حاجتِ پا سنگ نبود، سنگ چون باشد تمام
بر غمِ خود چند افزایی غمِ اولاد را
چشم در صُنعِ الهی بازکن، لب را ببند
بهتر از خواندن بود، دیدن خطِ استاد را
سخت تر گردد گره هرگاه صائب تر شود
کی گشاید بادهٔ گلگون دلِ ناشاد را؟