نیستی طفل، اینقدر بر خاک غلتیدن چرا؟
گِل به روی آفتابِ روح مالیدن چرا
جسمِ خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند؟
گَردِ دست و پای خود چون گربه لیسیدن چرا
خاکِ صحرای عدم از خونِ هستی بهترست
بر سرِ جان اینقدر ای شمع لرزیدن چرا
کور را از رهبرِ بینا بریدن غافلی است
بیسبب از عیببینِ خویش رنجیدن چرا
سروِ من، با سایهٔ خود سَرگرانی رسم نیست
اینقدر از خاکسارِ خویش رنجیدن چرا
سنگ را پَر میدهد شوقِ عزیزانِ وطن
ای کم از سنگِ نشان، از جا نجنبیدن چرا
(قدرِ شعر تر چه میدانند ناقصطینتان؟
آب حیوان بر زمینِ شوره پاشیدن چرا)
(عمر چون بادِ بهاری دامنافشان میرود
در میانِ خار و خس چون گل نخندیدن چرا)
بعدِ عمری از لبِ لعلِ تو بوسی خواسته است
اینقدر از صائبِ گستاخ، رنجیدن چرا؟