چشم میپوشی ازان رخسارِ جانپرور چرا؟
میکنی آیینه را پنهان ز روشنگر چرا
غیرتی کن چون گهر جیبِ صدف را چاک کن
میخوری سیلی درین دریای بی لنگر چرا
خردهٔ جان میجهد از سنگ بیرون چون شرار
میزنی چندین گره بر روی یکدیگر چرا
صیقلی کن سینهٔ خود را به آهِ آتشین
میکنی دریوزهٔ نور از مه و اختر چرا
پارهکن زنّارِ جوهر از میانِ خویشتن
خونِ مردم میخوری ای تیغِ بدگوهر چرا
نیست جای پَرفشانی چاردیوارِ قفس
ماندهای در تنگنای طارمِ اخضر چرا
بر سپندِ شوخ، مجمر تنگنای دوزخ است
بر نمیآیی چو بوی عود ازین مجمر چرا
میتوانی شد چراغِ خلوتِ روحانیان
میکنی ضبطِ نفس در زیرِ خاکستر چرا
آفتابِ دولتِ بیدار بر بالینِ توست
میشوی با خواب ای بیدرد همبستر چرا
نیستی صائب حریفِ تلخیِ ایامِ هجر
جان نمیسازی نثارِ صحبتِ شکّر چرا؟