صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹

تا توان کردن ز خونِ ما نگارین دست را

از حنا بهرِ چه باید کرد رنگین دست را

سینه‌اش از بادهٔ لعلی بدخشان می‌شود

هر که سازد چون سبو در خواب بالین‌‌دست را

انتظارِ قتل، کارِ عاشقان را ساخته است

تا تو می‌سازی بلند ای کوهِ تمکین دست را

بس که از دل‌های خونین است زلفش مایه‌دار

می کند در هر سراسر، شانه رنگین دست را

پایِ ایمانِ جهانی در خَمِ لغزیدن است

بر میاور ز آستین ای دشمنِ دین دست را

رشتهٔ نازک، گوهرِ دلها ازان نازک‌تر است

زینهار آهسته کش در زلفِ مشکین دست را

بحر را سر پنجهٔ مرجان نیندازد ز جوش

چند بر دل می‌نهی از بهر تسکین دست را

فرصتِ خاریدنِ سر، خواجه را از حرص نیست

کی معطل می گذارد جسمِ گُرگین دست را

خون گریبان می‌درد از زخم هر دم بر تنم

تا که خواهد ساخت از خونم نگارین دست را

بر نمی‌دارد گل از دامانِ شبنم دستِ خویش

چون به آسانی کشد ز آیینه خودبین دست را

قمریان را عقده‌ای ای سرو از دل باز کن

تا به کی بیکار بتوان داشت چندین دست را

بیستون را تیشه‌ام در حملهٔ اول گداخت

نیست با من نسبتی فرهادِ سنگین دست را

خشک می‌گردد ز حیرت چون به دامانش رسد

می‌کنم بی‌طاقتی چندان که تلقین دست را

کی به خونِ قطره صائب پنجه رنگین می کند؟

آن که چون مرجان کند از بحرِ خونین دست را