نم به دل نگذاشت خونم خنجرِ قصاب را
جذبهٔ من میکِشد از صلبِ آهن آب را
ابرِ چشمِ من چنین گر گوهرافشانی کند
کاسهٔ دریوزه دریا میکند گرداب را
صبحِ هر روز از شفق صد کاسه خون بر سر کشد
تا در آغوش آورد خورشیدِ عالمتاب را
میتواند از دویدن سیل را مانع شدن
می کند هر کس عنانداری دلِ بیتاب را
نشأه صرف از میِ ممزوج باشد بیشتر
آب در شیر از میِ روشن مکن مهتاب را
از گرانجانی شود در هر قدم سنگِ نشان
گر نیندازد به منزل راهپیما خواب را
پیشِ راهِ شکوهٔ خونین نگیرد خامشی
بخیه نتواند عنانداری کند خوناب را
میدهد اشکِ ندامت عاجزان را شستشو
بحر روشن میکند آیینهٔ سیلاب را
خط بر آن لبهای میگون تنگ میگیرد عبث
نیست حاجت صافگرداندن شرابِ ناب را
در حریمِ وصل از عاشق اثر جستن خطاست
نیست ممکن خودنمایی در حرم محراب را
می کند بر خود فضای خُلد را زندانِ تنگ
هر که در مستی رعایت میکند آداب را
از کجی گردند خلق از صیدِ مطلب کامیاب
راستی خالی ز بحر آرد برون قلّاب را
نیست کارِ سادهلوحان رازِ پنهان داشتن
صفحهٔ آیینه بال و پر شود سیماب را
چشمِ عبرت باز کن، گردید چون مویت سفید
مگذران در خوابِ غفلت این شبِ مهتاب را
کشتیِ خود را سبک گردان درین دریا که نیست
بهتر از کامِ نهنگان مصرفیاسباب را
تیغِ او را در نظر دارند دائم کُشتگان
تشنگان در خواب میبینند صائب آب را