مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷۴

از آتش ناپیدا دارم دل بریانی

فریاد مسلمانان از دست مسلمانی

شهد و شکرش گویم کان گهرش گویم

شمع و سحرش خوانم یا نادره سلطانی

زین فتنه و غوغایی آتش زده هر جایی

وز آتش و دود ما برخاسته ایوانی

با این همه سلطانی آن خصم مسلمانی

بربود به قهر از من در راه حرمدانی

بگشاد حرمدانم بربود دل و جانم

آن کس که به پیش او جانی به یکی نانی

من دوش ز بوی او رفتم سر کوی او

ناگاه پدید آمد باغی و گلستانی

آن جا دل و دلداری هم عالم اسراری

هم واقف و بیداری هم شهره و پنهانی

در خدمت خاک او عیشی و تماشایی

در آتش عشق او هر چشمه حیوانی