ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۳۵ - حکمت

پیش زن مدح دیگران مکنید

خوبی غیر را بیان مکنید

زان که جنس لطیف بیباکست

هم حسود است و هم هوسناک ست‌

حُسن زن گر شنید رشگ برد

حسن مرد ار شنید دل سپرد

بار دیگر چو آمدیم اینجا

هم‌ره هم‌، قدم زدیم اینجا

بازگشتیم سوی خانهٔ خوبش

دیدمش سر فکنده اندر پیش

الغرض چند دردسر دهمت

آخر کار را خبر دهمت

شد مسلم که جفت احمق من

ظن بد برده است در حق من

چون مرا عاشق تو یافته است

در بر شوهرت شتافته است

من ندانم چه گفته است آنجا

یا چه از وی شنفته است آنجا

لیک دانم شدند عاشق هم

هر دو از جان و دل موافق هم

شوهرت چو سفر نمود ز شهر

زن من هم نمود از من قهر

چند روزی نیافتم اثرش

ناگهان آمد از سفر خبرش

شد محقق که آن زن بی‌باک

همره ‌شوهرت زده است به چاک

نه غمم از برای خود تنهاست

بیشتر غصه‌ام برای شماست

شوهرت را وفا و وجدان نیست

بلکه درنده‌ایست انسان نیست

چون منی را چه باک گر آزرد

چون تویی را چرا ز خاطر برد؟

هرکه در خانه‌اش فرشته‌ایست

گر دهد دل به‌ دیو، مردم نیست

زن که از شوهری چو من دل کند

کی شود شوهر ترا دلبند

وان که ‌ازچون تو خانمی ‌شد سیر

دل به یاری دگر نبندد دیر

وه که دینی نماند و وجدانی

نه مسلمانی و نه انسانی

بس که از این دروغ‌ها پرداخت

زن بیچاره را ز پای انداخت

زن ز پای اوفتاد و رفت از هوش

مرد پتیاره برکشید خروش

آبش افشاند و برکشید لباس

سینه مالید و زد فراوان لاس

چون زن آمد به‌ هوش و آه کشید

خویش را در کنار فاسق دید

خواست زن تا به شوی نامه کند

آتش دل به نوک خامه کند

مرد کفتش چه می کنی ؟هشدار!

قسم خویشتن فرا یاد آر

چه ثمر زین شکایت آرایی

بجز از افتضاح و رسوایی

کاین دو تن بر من و تو می‌خندند

چون رسد نامه‌، شیشکی بندند

نیست ما را، به‌عین سرپوشی

چاره‌ای غیر صبر و خاموشی

چند روزی ‌از این حدیث گذشت

خانم از رنج و غصه ناخوش گشت

هیچ ننوشت بهر شوهر خویش

که از او داشت دست بر سر خویش

گرچه شویش نوشت نامه بسی

لیک از آنها خبر نیافت کسی

زان که آن نامه‌ها به ‌نام و نشان

داشت عنوان مرد بی‌وجدان

مرد بی‌ دین نهفت آنها را

تا ز هم بگسلد روان‌ها را

و آنچه از بهر زن حوالت کرد

مرد بی‌دین به‌خورد و حالت کرد

شد چو دیگ و چراغ زن بی‌زیت

به گروگان نهاد اثاث البیت

ربح سنگین و خلق بی‌انصاف

خانه گشت از اثاث منزل صاف

مرد بی‌دین بیامدی همه روز

چهره‌ غمگین‌ چو مردم دلسوز

ندبه کردی و حسب حالی چند

وام دادی به زن ریالی چند

چون نیامد خبر ز جانب شو

زن یقین کرد گفتهٔ یارو

پس زمستان رسید و برف افتاد

ماهرو در غمی شگرف افتاد

چون که‌از شوی‌خو وکالت‌داشت

دل به اندیشهٔ طلاق گماشت

نفقه و کسوه را بهانه نهاد

با جوان راز در میانه نهاد

وآن جوان دو روی کاغذ ساز

ساخته بود کاغذی ز آغاز

چون که بشنید از زن آن گفتار

گفت شرمنده‌ام از این رفتار

زآن که شوی فسادکامهٔ تو

کرد صادر طلاقنامهٔ تو

زن دلریش بی‌نوای فقیر

گشت هم‌شادمان و هم دلگیر

از ره رشگ و حقد و بدحالی

دلش از مهر شوی شد خالی

پس به محضر شدند آن دو به‌ هم

زن‌و شوهر شدند آن‌دو به‌هم

بعد چندی شنید بدکردار

کاینک آید ز راه‌، شوهر یار

آید و خانه را تهی بیند

تهی از ماه خرگهی بیند

پس اندک تجسس و تفتیش

می‌برد پی به قصهٔ زن خویش

ماجرائی بزرگ خواهد دید

دنبه را نزدگرگ خواهد دید

نکند لاجرم شکیبایی

می کند افتضاح و رسوائی

تندبادی به مغز او بوزبد

لحظه‌ای فکر کرد و چاره گزید