ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۱۲ - حکایت دیوانه‌ای که سنگ به چاه اندخت

کرد دیوانه‌ای به چاه نگاه

عکس خود را بدید در ته چاه

سنگی افتاده بد به راه اندر

هشت آن سنگ را به چاه اندر

مردم شهر رنج‌ها بردند

تا که آن سنگ را برآوردند

تو پی سنگ اوفتاده به چاه

عاقلان در تو می کنند نگاه

وقت بسیار کرد باید صرف

تا برونت کشید از آن چه‌ ژرف

پدرت فتنه بود و مادر شر

نیک مانی به مادر و به پدر

هر که زی‌ مردمان وجیه بود

زی تو پتیاره‌ و کریه بود

وان که نزد تو آبرو دارد

دست پیش کسان به رو دارد

وه چه خوش گفت اوستاد طریق

زاد سرو حدیقهٔ تحقیق

«کآدمی‌چون بداشت دست از صیت

هر چه‌خواهی‌ بکن که‌ فاصنع‌ شیت‌»