ملک‌الشعرا بهار » مستزادها » اهلا و سهلا

اهلا و سهلا ای نسیم بهار

ای قاصد زلف یار

از زلف یار آیی چه داری بیار

ای کاروان تتار

گویی هنوز ای نفخهٔ مشکبار

هست آن سیه زلف یار

آشفته و سرگشته و بی‌قرار

از بار دل‌های زار

گو هنوز آن بستگی‌های دل

نگشوده از پای او

وآن کنج ویران است مأوای دل

رنج است کالای او

دلبر ندارد هیچ پروای دل

غافل ز غوغای او

دل نیز باشد خسته و داغدار

ز اندوه هجران یار

نی نی خطا گفتی چنین نیست راز

نرد تخطی مباز

کز جور دل‌ها سر کشیده است باز

آن زلف دستان طراز

کوته شدش از جور دست دراز

دستان دیگر نبواز

کان سرکشی بگذشت و آن روزگا‌ر

سامان پذیرفت کار

وصل آمد و بگذشت ایام هجر

معدوم شد نام هجر

زهری که پنهان بود در جام هجر

شد جمله در کام هجر

یک سر گذشت آغاز و انجام هجر

برچیده شد دام هجر

وآن عاشق غمدیدهٔ اشکبار

بیرون شد ز انتظار

بگذشت آن کز دستبرد رقیب

نالان شود جان ما

گردد پریشان‌تر ز زلف حبیب

حال پریشان ما

گل را نباشد ناز بر عندلیب

اندر گلستان ما

وز گل ندارد شکوه‌، نالان هزار

با نالهٔ زار زار

بگذشت آن کافراسیاب خزان

آید به ملک چمن

کآذر مهش آ‌ذر فروزد به جان

با نیروی تهمتن

بگذشت آن کز جانب مهرگان

تازد به تل و دمن

کاردیبهشت آید چو اسفندیار

با گرزهٔ گاوسار

با گلبنان باغ بربست دی

عهدی به فال سعید

کاندر چمن تازد دگرباره وی

چپش از قریب و بعید

گر بشکند عهد از ره جهل و غی

ترسم چو عبدالحمید

گردد اسیر پنجهٔ اقتدار

از نیروی نوبهار

خوش باشد ار زین شاه گیرند پند

شاهان پیمان‌شکن

سبلت نخایند از ره ریشخند

بر ملت خویشتن

بندند بر ملت در چون و چند

بی‌حیله و مکر و فن

کافزون‌تر است از حیلهٔ شهریار

مکر و فن کردگار

والله خیرالماکرین گفت حق

رو مکر و افسون مکن

از مکر، دم درکش چنین گفت حق

حق را دگرگون مکن

پیمان‌شکن را خصم دین گفت حق

چندین چه و چون مکن

پیمان قران را بدار استوار

تا داردت پایدار

ای ملت عثمانی ای رویتان

پیوسته روی خدا

ای ملت عثمانی ای سویتان

همواره روی خدا

بشکسته از نیروی بازویتان

پشت عدوی خدا

وز پردلی‌تان گشته شادی گوار

دل‌های امیدوار

شد مایهٔ رادی و فرزانگی

جِیشِ سِلانیکتان

دست ستم از دشمن خانگی

بربسته پلتیکتان

رانند تحسین‌ها به مردانگی

از دور و نزدیکتان

واندر بطون دهر جست انتشار

آن جنبش و کارزار

چتر (‌ترقی‌)‌تان برازنده شد

از نعمت (‌اتحاد)

بنیاد (‌اقدام‌) عدو کنده شد

از همت اتحاد

ایرانیان را جان و دل زنده شد

از خدمت اتحاد

زبن رو نمودند از (‌سعادت‌) شعار

در آن همایون دیار

گشت از شما بنیاد ایمان متین

رحمت بر ایمانتان

وز کارکرد جان‌فشانان دین

فرخنده شد جانتان

سلطان نو جستید صد آفرین

بر جان سلطانتان

طوبی بر این سلطان والاتبار

وین سایهٔ کردگار

شاه رعیت‌پرور نامور

سلطان محمد رشاد

سلطان والا اختر دادگر

منظور جان عباد

کردار او باشد در اول نظر

پیرایهٔ اتحاد

آثار او باشد در آخر شمار

سرمایهٔ افتخار

سلطان محمدخان خامس که بخت

پیوسته جوید درش

در باغ اسلامی تناور درخت

شخصِ خردپرورش

زببندهٔ خرگاه و دیهیم و تخت

ذات همایون‌فرش

شایستهٔ تحمید یزدان یار

آن خاطر بردبار

شاهی که خیزد نور شهزادگی

از جبههٔ پاک او

ماهی که تابد مهر آزدگی

از چرخ ادراک او

مایل به درویشی و افتادگی

طبع طربناک او

آری بزرگان را به هر روزگار

زین گونه بوده است کار

ای دوحهٔ سلجوقیان بی‌گزند

از چون تو زیبا ثمر

وی نام عثمان‌خان غازی بلند

از چون تو والا پسر

ای از تو در خلد برین شادمند

سنجر شَهِ نامور

وی از تو در باغ جنان شادخوار

از طغرل نامدار

دانی که یکسانند نوع بشر

اندر حقوق خودی

غصب حقوق خلق در هر نظر

باشد ز نابخردی

عدل و مساوات است نعم‌السیر

در مذهب ایزدی

جور و ستبداد است بئس‌الشعار

در کیش پروردگار

عبدالحمید از جهل مبرم چه دید

جز بند و مسمار جهل

وز جور و استبداد جز غم چه دید

این است آثار جهل

جاهل به جز محنت ز عالم چه دید

وای آنکه شد یار جهل

زین رو بباید علم کرد اختیار

شاد آنکه با علم یار

شاهد شدی از جان و دل یار علم

یزدان بود یار تو

گرم است در ملک تو بازار علم

خود گرم بازار تو

چون کرده‌ای با نیکویی کار علم

نیکو بود کار تو

کار تو از علم تو گیرد قرار

خرم زی ای شهریار

شاها زمان خدمت ملت است

آن هم چنین ملتی

کز جان و دل فرمانبر دولت است

آن هم چنین دولتی

باری اوان جنبش و همت است

شاها کنون همتی

تا خود شود بنیاد دین پایدار

زان همت شاهوار

شاها به راه راستی زن قدم

تا دین شود روسفید

دامان دل را پاک دار از ستم

تا خصم گردد پلید

بر جان خلق ای فیض مطلق بدم

تا دانش آید پدید

بر کِشت ملک ای ابر رحمت ببار

تا بیش آید ببار

شاها درِ علم و خرد باز کن

بر دولت خویشتن

اسلام را شاها سرافراز کن

از صولت خویشتن

ایرانیان را یار و دمساز کن

با ملت خویشتن

تا دین شود زین اتحاد آشکار

ای شاه دشمن‌شکار

نادرشه آن شاهنشه هوشمند

شد یار این اتحاد

ز آن رو که خود می‌دید بی‌چون و چند

آثار این اتحاد

در مُلکِ ایران شد به عهدش بلند

گفتار این اتحاد

لیکن ندادش آسمان زینهار

رفت از جهان خوار و زار

او رفت و واماندند ایرانیان

چون گله در دست گرگ

وز رفتن او نیز رفت از میان

این اتحاد بزرگ

واکنون فرو بستند ملت میان

در این خیال سترگ

خوش باشد ار سلطانِ گیهان‌مدار

گردد به این قوم یار

تا این دو ملت بار دیگر شوند

همدست و همداستان

بر دشمنان دین مظفر شوند

بر سیرت باستان

زان کج‌نهادی‌ها مکدر شوند

این فرقهٔ راستان

گردد اساس راستی برقرار

یکرنگی آید به کار

شاها ببین از راه مردانگی

بر ما که رسوا شدیم

وز ترکتاز دشمن خانگی

مطموع اعدا شدیم

بیگانگان کردند دیوانگی

چندان که بی‌پا شدیم

شاید ز فر خسرو بختیار

ما را شود بخت یار

بر ما ز روس و انگلیس است بیش

اجحاف و کین و ستیز

بر ما رسد هردم دوصد گونه نیش

زان فرقهٔ بی‌تمیز

شد مملکت بی‌خانمان و پریش

چون خانم بی‌جهیز

هرکس چو داماد آید از هر کنار

تا گیردش در کنار

غافل که اسلام این‌قدر پست نیست

کِش برگرفتن توان

ور بیشه از شیران تهی هست‌، نیست

چندان که خفتن توان

این خانه باری خانهٔ مست نیست

کِش پاک رفتن توان

بیرون شوند از خانهٔ هوشیار

گر هستشان هوش یار

چون خاطر فردوس‌پیمای تو

اسلام را زیور است

وندر کلام پارسی رای تو

استاد دانشور است

اندر مدیح ذات والای تو

گفتار من درخور است

والا شود آری از این رهگذار

گفتار نغز بهار

تا مرد را از بخت‌، فرخندگی‌ست

بخت تو فرخنده باد

تا مُلک را از عدل‌، پایندگی‌ست

مُلکِ تو پاینده باد

تا جان و تن سرمایهٔ زندگی‌ست

جان و تنت زنده باد

بادا نگهدارت به لیل و نهار

لطف خداوندگار