مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۰

چه افسردی در آن گوشه چرا تو هم نمی‌گردی

مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم نمی‌گردی

چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی

چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم نمی‌گردی

چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی

چو قول عهد جانبازان چرا محکم نمی‌گردی

میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی

چرا مانند سلطانان بر این طارم نمی‌گردی

چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی

چرا در حلقه مردان دمی محرم نمی‌گردی

چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی

چگونه خسته به گردد چو بر مرهم نمی‌گردی

سر آنگه سر بود ای جان که خاک راه او باشد

ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم نمی‌گردی

چرا چون ابر بی‌باران به پیش مه ترنجیدی

چرا همچون مه تابان بر این عالم نمی‌گردی

قلم آن جا نهد دستش که کم بیند در او حرفی

چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم نمی‌گردی

گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو

دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم نمی‌گردی

چو طوافان گردونی همی‌گردند بر آدم

مگر ابلیس ملعونی که بر آدم نمی‌گردی

اگر خلوت نمی‌گیری چرا خامش نمی‌باشی

اگر کعبه نه ای باری چرا زمزم نمی‌گردی