ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۱ - خورشید

الا یا قیرگون گوهر درون بسّدین خرمن

ز جرم تیره‌ات پیکر، ز نور پاک پیراهن

جدال و جنگ در باطن‌، سحرت و صلح در ظاهر

جدال و جنگ تو پنهان‌، سکون و صلح تو معلن

ملهب‌، چون ز سیماب گدازیده یکی دوزخ

مشعشع چون ز الماس تراشیده یکی معدن

یکی معدن که آن معدن بود بر آسمان پیدا

یکی دوزخ‌، که آن دوزخ بود زیر فلک آون

به آب اندر چنان تابی که سیمینه یکی مجمر

به میغ اندر بدان مانی که زرّینه یکی هاون

بسان چاه ویلت‌، ژرف منفذها، به پیرامون

چو دریای سعیرت موج‌ها زاتش به پیرامن

به پیرامون ز منفذها، کلف‌های سیه ظاهر

به پیرامن ز آتش‌ها، شررهای قوی روشن

تویی آن زال جادوگر که از جادوگری داری

به زیر هوش کیخسرو، نهفته جان اهریمن

میان صبح نیلی‌فام چون پیدا شوی‌، گویی

کسی با جامهٔ نیلی بر آتشدان زند دامن

به‌ هنگام‌ غروب اندر شفق چون در شوی‌، بندی

طراز ارغوانی رنگ بر ذیل خزاد کن

تناسانی و استغناست احسان تو بر مردم

زهی ‌آن جرم مستغنی فری‌ آن چهر مستحسن

به یکجا زمهریر از نور رخسارت شده مینو

به یکجا گلشن از تابنده دیدارت شده گلخن

همانا کیفر و مهر خداوندی که هستی تو

به یکجا گرم بادافره به یکجا گرم پاداشن

گشاده باغ را بندی به رخ بر، زمردین برقع

تناور نخل را پوشی به تن بر، آهنین جوشن

به باغ اندر به عیاری نمایی لاله از زمرد

به نخل اندر ز جادویی گشایی شکر از آهن

ز تو سبزه شود پیدا، ز تو میوه شود پخته

ز تو گل جنبد از گلبن ز تو مل جوشد اندر دن

همانا بینم آن روزی که بودی جزو خورشیدی

خروشان و شتابان و شررانگیز و نورافکن

ز فرط کوشش و گردش بزاد او هر زمان طفلی

که بود آن اختر والا به نور پاک آبستن

تو زان طفلان یکی بودی جدا گشته از آن اختر

چنان سنگ فلاخن از کف مرد فلاخن ‌زن

به دور افتادی از مادر ولی آهنگ او داری

ازیرا سوی او پویی به گاه رفتن و گشتن

یکی ذروه است اندر کهکشان میدان مام تو

تو پویی سوی آن ذروه چو ذرّه زی کُه قارن

چو از مادر جدا ماندی فنون مادری خواندی

بزادی کودکانی چند زیباروی و سیمین‌تن

بزادی کودکان یک‌یک پس افکندی به صحراشان

ولی آنان همی گردند مادر را به پیرامن

اصول مادری زین‌جا به گیتی گشت پابرجا

که نشکیبد ز مادر هرچه کودک ابله و کودن

تو چون بر تودهٔ آرین شدی بی‌مهر و کم‌ تابش

ز ایران ویژه هجرت کرد زی تو تودهٔ آرین

به هندستان و ایران قوم آرین جست وصل تو

که بود از هجر تو روزش شب و سالش دی و بهمن

به هر جا رفت آریانی ترا پرسید چون یزدان

چه در هند و چه در ایران چه در روم و چه در آتن

به تو آباد شد بلخ و به تو آباد شد تبت

ز تو بنیاد شد شوش و ز تو بنیاد شد دکهن‌

از آن شد مهر نام تو که بودت مهر بر ایران

وزان‌ خواندند خورشیدت که بودی واهب ذوالمن

الا ای مهربان مادر، فره‌ور، شید روشنگر

یکی ز انوار عز و فر به فرزندانت بپراکن

از آن اسپهبدی فره‌ اا که کورش یافت زان بهره

به فرزندانت کن همره که گردد جانشان روشن

نم باران فراهم کن زمین از سبزه خرم کن

ز تاب نور خود کم کن ز فر و زور خود بشکن

شعاع جاودانی را که داری در درون‌، سرده

فروغ آخشیجی را که داری از برون بفکن

به ایران زیور اندرکش ز خاک تیره گوهرکش

سر روشندلان برکش‌، بن اهریمنان برکن