مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰۸

چو آفتاب برآمد ز قعر آب سیاه

ز ذره ذره شنو لا اله الا الله

چه جای ذره که چون آفتاب جان آمد

ز آفتاب ربودند خود قبا و کلاه

ز آب و گل چو برآمد مه دل آدم وار

صد آفتاب چو یوسف فروشود در چاه

سری ز خاک برآور که کم ز مور نه‌ای

خبر ببر بر موران ز دشت و خرمنگاه

از آن به دانه پوسیده مور قانع شد

که او ز سنبل سرسبز ما نبود آگاه

بگو به مور بهار است و دست و پا داری

چرا ز گور نسازی به سوی صحرا راه

چه جای مور سلیمان درید جامه شوق

مرا مگیر خدا زین مثال‌های تباه

ولی به قد خریدار می‌برند قبا

اگر چه جامه دراز است هست قد کوتاه

بیار قد درازی که تا فروبریم

قبا که پیش درازیش بسکلد زه ماه

خموش کردم از این پس که از خموشی من

جدا شود حق و باطل چنانک دانه ز کاه