آن شنیدی که بود پنبهزنی
مفلس و قلتبانش خواند زنی
گفتش ای زن مرا به نادانی
مفلس و قلتبان چرا خوانی
چه بود جرم من چو باشم من
مفلس از چرخ و قلتبان از زن
زیرکی را که دل نخواهد رنج
عافیت کنج به قناعت گنج
هرکه این کنج و گنج بگذارد
کس از او او ز کس نیازارد
زانکه در دهر سگ پرستانند
راست چون موش آفت نانند
صدهزاران فتوح در یکدم
به بر آید ز آدم و عالم
بیدل و دین ازین خداوندی
به خدای ار تو هیچ بربندی
دور شو زین جهان که آنِ تو نیست
چه بوی آنِ او که آنِ تو نیست
بیتو ایّام کارها کردست
چون تو بسیار کس رها کردست
پیش از این بس که بود چرخ کبود
زین سپس بس که نیز خواهد بود
بر وفای زمانه کیسه مدوز
بگذرانش به قوت روز به روز
بر بُراق خرد نشین پیوست
دور باش از هوای گاوپرست
چه کنی خویش خویشت اللّٰه بس
هرچه زو بگذری هوا و هوس
صدق به صدق مخرقه یله کن
ساز کشتی به بحر در خله کن
ذرهای صدق به که اندر راه
بجز از صدق نیست هیچ پناه
آهو از صدق اگر شود آگاه
شیر گیرد به کمترین روباه
بهاقلی بسنده کن در راه
چند از این باقلی کرمک خواه
قوم موسی چو از براق خرد
دور ماندند درگذرگه بد
از سمند هدی گسسته چو چنگ
رختادبار بسته بر خر لنگ
از نهاد نهال صد ساله
بیخ بر داد شاخ گوساله
از هوا این چنین بسی بینی
مگسی را چو کرگسی بینی
خرمگس کم حیات بسیار آز
کرگس اندک نیاز افزون ناز
مگسی با حدث قناعت کرد
کرگس اندر هوا شجاعت کرد
زان قناعت بضاعت و خواریست
زین شجاعت شناعت و زاریست
کارت آن به کز آن رهد عاقل
اُنست آن به کز آن رمد جاهل
سینه را همچو چرک ساز حصار
زان سپس باش گو جهان پر مار
سینه را هرکه حصن خود سازد
ملک هفت آسمان بدو نازد
عمر بر مرد غمر چه فروشی
در هوا و هوس چرا کوشی
با دو چشم پر آب رخ به دل آر
خندهٔ بیهده به گل بگذار
که بهین مایه از ره جد و جدّ
سنّت احمدست و فرض احد
طاعت ایزدی بضاعت را
سنّت احمدی شفاعت را
فرضاللّٰه چون به جای آری
عرش را سر به زیر پای آری
سنّت مصطفی چو بگزاری
کافر و گبر را نیازاری
خوی خود را بدین دو نیکو کن
سنّت این و خدمت او کن