سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین » بخش ۲۷ - حکایة فی‌التّمثّل الصوفی

آن شنیدی که بُد به شهر هَری

خواجهٔ فاضلی و پر هنری

خسته از رنج بی‌کرانهٔ دهر

گشته از فضل خود یگانهٔ دهر

از خرد رخت بر فلک برده

محنتش زیر پای بسپرده

محنتش را مگر یکی آن بود

که در اندوه قوت حمدان بود

مدتی بود تا که گای نداشت

پسری راست کرد و جای نداشت

چون پناهی نیافت مضطر شد

به ضرورت به مسجد‌ی در شد

دید محراب و مسجدی خالی

خواست تا گادنی کند حالی

چون برانداخت پرده از تل سیم

تا برد سوی چشمه ماهی شیم

مسجد از نور شد چنان روشن

که برون تاخت شعله از روزن

زاهدی زان حکایت آگه شد

پی برون برد و بر سرِ ره شد

پسری دید برده سر سوی پشت

مرد فاسق گرفته بوق به مشت

تاش بنهد میان حلقهٔ کون

زاهد آمد شد از برون به درون

کاج و مشت و عصا فراز نهاد

گلویی همچو گاو باز نهاد

کاین همه شومی‌ِ شما باشد

که نه باران و نه گیا باشد

چه فضولی است این و خانهٔ حق‌؟

شرع را نیست نزدتان رونق

ای کذی و کذی چه کار است این‌؟

در ره شرع، ننگ و عار است این

دامنِ آخرالزمان آمد

نوبت جهل جاهلان آمد

خلق را نیست از خدای هراس

شد دل خلق مَسکن‌ِ وسواس

از چنین کارهاست در کشور

آسمان بی‌نم و زمین بی‌بَر

بر بساط زمین نبات نماند

خلق را مایهٔ حیات نماند

از گناهان لوطی و زانی

خشک شد چشم ابر نیسانی

بشود لامحاله دهر خراب

چون لواطه کنند در محراب

مرد فاسق به حیله بیرون جست

تا مؤذّن براو نیابد دست

مرد فاسق چو شد برون از در

مرد زاهد گرفت کار از سر

مرد فاسق چو بازپس نگریست

تا ببیند که حال زاهد چیست

دید بی نیم‌دانگ و بی‌حبّه

گزر شیخ بر سرِ دبّه

سر درون کرد و گفت ‌«ای زاهد

این همان مسجد و همان شاهد

لیکن از بخت ما و گردش حال

بود بر من حرام و بر تو حلال

شکر و منت خدای را که‌اکنون

گشت حال زمانه دیگرگون

بر بساط زمین نبات بماند

خلق را قوت حیات بماند

شکر حق را که ابرها بارید

بَدلِ آب درّ مروارید

ابرهای تهی پر از نم شد

دل اهل زمانه خرّم شد

کشت‌ها قوّت تمام گرفت

کارهای جهان نظام گرفت

ای خدا‌ترس‌ِ اهل زهد و صلاح

هست از انفاس تو جهان به‌فلاح

حرمت صومعه تو می‌دانی

بر تو مانده‌ست و بس مسلمانی‌»

چون چنین‌اند زاهدان جهان

چه طمع داری آخر از دگران‌؟

زاهدی کاینچنین بُوَد فن او

بگریز از سرا و برزن او

صوفی‌یی کاینچنین بُوَد فن او

یک جهان کیر در کس زن او

تا بدانی که زاهد‌ان چه کسند

همه همچون میان تهی جرسند

همه در بند زرق و سالوس‌ند

وز در صدهزار افسوس‌ند

دست از این صوفیان دهر بشوی

تو چه گویی حکایت از خود گوی

چون رهی پیش آنکه مدهوشند

از پی خلق حلقه در گوشند

گردن جمله از تف سیلی

همچو کرباس در کف نیلی