آنکه در بند مال و اسبابند
همه غرقه میان گردابند
وان کسان کز برونِ در ماندند
دان که در دست خویش درماندند
عامه دل در هوای جان بستند
زانکه از دست جهل سرمستند
خاصه در عالم معاینهاند
همچو سیماب و روی آینهاند
همه دست نهال کن دارند
همه مرغِ قفسشکن دارند
از پی ملک دین نه از پی ملک
روی زردان دل سپید چو کلک
پُرنیازان بینیازانند
راستبازان پاکبازانند
قدشان بیش امر بالیده
کشف را زیر کفش مالیده
جامهشان از پی ریاضت پوست
همچو طبع لئیم خواری دوست
سرشان از برای دار بلند
نردبان پایهٔ حصار بلند
همه با عندلیب دل خویشند
همه سیمرغ خانهٔ خویشند
همه را در جهان نه روح و نه جسم
در گرفته چو کودکان از بسم
اسم خوانده به فعل آمده باز
همه خاموش و صید جوی چو باز
زهره از بهر قوّت حالت
کرده پر زهر و گفته ما را لت
زهرِ قهر از میان جان دارند
شکّر شُکر بر زبان دارند
گرد کوی ملامتی روبند
حلقهٔ جان دولتی کوبند
از پی ضیف آسمان جلال
همه شب رو بسان طیف خیال
عاشق مرگ هریک از پی برگ
خویشتن را کشیده زیشان مرگ