سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر » بخش ۴۹ - اندر دور قمر و گردش روزگار

دور ماهست و خلق را از ماه

عمر ماهست چون رهش کوتاه

هرکرا ماه پرورد به کنار

شیر خواره‌اش دوتا کند چو خیار

با رونده روندگان پایند

بام خرگه به گِل نیندایند

خانهٔ جانت را به سال و به ماه

پاره پاره کنند چون خرگاه

چنبر چرخ و اختر شر و شور

این چو حرّاقه دان و آن چو بلور

می‌کشندت به خود به دام و به دم

پاسبانان گنبد اعظم

لیک اگر یورتگه ز عزّ سازند

هم ازو خرگهیت پردازند

بر تو عمر تو القیامة خواند

زانکه واللیل والضحاش نماند

چون برآید ز چرخ عمر تو شید

شید مرگ آنگه عود او شد بید

چون ببیندت آن زمان با ذل

راست چون در بهار نرگس و گل

لیک گه عزّ و گاه ذُل سازند

کار و بارت همه براندازند

عقل داند به عقل باز شناخت

دیده را جز به دیده نتوان یافت

که یکی شمع زنده کرد به باغ

به یکی بوسه صدهزار چراغ

گر کسی از اثیر برگذرد

دوربین زان بُوَد که دیده خورد

جنس از جنس باز دارد رنج

که ترازو بُوَد ترازو سنج

مبرد ار چند چیزها ساید

مبرد دیگرش بفرساید

با گرانجان مگوی هرگز راز

کاسیا چون دو شد شود غمّاز

اندرین خر سرای نویی تو

به چه مانی مرا نگویی تو

خرِ عیسی گرسنه بر آخُر

دامن راه کهکشان پر دُر

ار بسان ذباب ماندی باز

چکنی تخم خشم و شهوت و آز

دست دیوان گشاده خاتم جم

خواب شه بسته شب به سحر و به دم

یار در راه چون روان باشد

بی‌روان مرد چون روان باشد

دوستان در ره صلاح و صواب

یکدگر را مدد بوند چو آب

مرد باید که اهل دیده بُوَد

تا در این راه حق گزیده بُوَد

چون ندارد بصارت اندر کار

نشنوده است یا اولی‌الابصار

دیدهٔ دل ترا چو نیست قریر

نیستی در نهاد کار بصیر

اهل دین را جز اهل دین نگزید

دید را جز به دیده نتوان دید

یار ناجنس تخم خواب آمد

یار همجنس پای آب آمد

دوستان همچو آب ره سپرند

کآبها پایهای یکدگرند

راه بی‌یار زفت باشد زفت

جز به آب آب کی تواند رفت

با رفیقان سفر مقر باشد

بی‌رفیقان مقر سقر باشد

بس نکو گفته‌اند هشیاران

خانه را راه و راه را یاران

کار بد هر که را رفیق بدست

زانکه بد رنگ عاجز از خردست

زین جهان همه سراسر غم

دلم از دل گرفت و از جان هم

آنکه زو چاره نیست یارش دان

وآنکه نه یارِ تست بارش دان

تازگی سرو و گل ز بارانست

زندگی جان و دل ز یارانست

دوست را کس به یک بلا نفروخت

بهر کیکی گلیم نتوان سوخت

آب را چون مدد بود هم از آب

گلستان گردد آنچه بود خراب

پس اگر این مدد بریده شود

میوه بر شاخ پژمریده شود

راه بی‌یار نیک نتوان رفت

ورنه پیش آیدت هزار آکفت

یار نیک اندرین زمانه کمست

زانکه غثّ و سمین کنون بهمست